loading...
همه چی درباره عشق
اسمان بازدید : 93 سه شنبه 01 شهریور 1390 نظرات (0)

-الو
نا خواسته حرکاتش را زیر نظر داشتم. رنگ از رویش پرید. انگار می خواست قالب تهی کند.مادرش بود. حدس زدم او هم سردش شده.بریده بریده حرف میزد.[/font">
-.........سلام مادر.....حالتان چطوراست؟
-.............
-من..... من خوبم......خیلی ممنون.[/font">
-..............
-بله،بله. به سلامتی رسیده.خیالتان راحت باشد.
-................
-البته که می توانید.........نه،چه اشکالی دارد؟
گوشی را به طرفم گرفت وملتمسانه نگاهم کرد. از دیدن قیافه مضطربش دلم خنک شد. از ذهنم گذشت که تمام شجاعت وصراحتش همین بود؟ یک ساعت برایم نطق کرده بود و پیشنهادهای مختلف به خوردم داده بود،اما حالا با اولین سوال مادرش پا پس کشیده بود و با زبان نگاه از من می خواست دم بر نیاورم و از دسته گلی که به اب داده چیزی به انها بروز ندهم. سرد
و بی تفاوت به دستش نگاه می کردم. مردد بودم. هنوز تصمیمی نگرفته بودم. نمی خواستم فرصت انتخاب درست را از خودم بگیرم. با این فکر از جا بلندشدم،چانه ام را بالا گرفتم،مغرور و با اطمئنان قدم برداشتم و بی اعتنا گوشی را از دستش گرفتم.
-الو!سلام مادر جان حالتان چطور است؟
- سلام عزیزم. ما همه خوب خوبیم. فقط دلواپس تو بودیم. تو چطوری؟ راحت رسیدی؟امیر چی؟از امیر راضی هستی؟
-بی جهت نگران بودید.امیر جان هم پذیرائی گرمی از من کردند که شرمنده شدم. در واقع شوکه شدم.[/font">
-خدا را شکر خیالم کمی راحت شد. دیگر هم از شرمندگی حرف نزن عزیزم. امیر وظیفه اش را انجام داده. مثلا تو همسرش هستی. مگر نه؟
-خب بله.ولی استقبالش بینظیر بود.اخر تدارک زیادی برایم دیده بود.از همان لحظه ای که رسیدم انقدر چیزهای مختلف به خوردم داده که احساس خفگی میکنم.
-از دست تو دختر شیطان.مثل همیشه حاضر جوابی.عزیزم دلت می خواهد با پدر و مادرت حرف بزنی؟الان همه با هم هستیم.
-راست می گویید؟از این بهتر نمی شود.نمی دانید چقدر محتاج شنیدن صدایشان هستم.
-می دانم عزیزم.دلتنگی ات طبیعی است.کم کم عادت میکنی.حالا گوشی را میدهم به مادرت.
نمی دانم چقدر با مادر صحبت کردم.همین  قدر میدانم که شنیدن صدای گرم  و مهربانش ضربان قلبم را منظم کرد.گوشی را به گوشم چسبانده بودم تا حرارت وجود دوست داشتنی اش را حس کنم.موقع خداحافظی صدایش غمگین و ملایم به نظرم امد.مثل همیشه دلگرمم میکرد و وای که چقدر محتاج ان بودم.
-غزال دخترم د رغربت توکلت به خدا باشد که تو را به او سپرده ام.نمازهایت را سر وقت بخوان.برای رسیدن به ارزوهایت به انتظار دیگران نباش و همه چیز را از خود و خدایت بخواه.مطمئن باش اگر کمی تحمل کنی و از مشکلات نترسی زندگی برایت سنگ تمام میگذارد.
-مطمئن باشید غیر از این نمیکنم.من مثل همیشه عاشق شما پدر و علی عزیزم هستم.از راه دور برای سلامتی تان دعا میکنم.شما هم در حق من دعا کنید.میدانم دعای خیر شما در حق دخترتان گیراست.
بعد از خداحافظی گوشی را سر جایش گذاشتم.دستم همچنان روی ان مانده بود.نمی خواستم ارتباطم با انها قطع شود.از یخ کردن دستمفهمیدم ادامه ی این کار بیفایده است.باز من مانده بودم و درد غربت.هیجانم فروکش کرد و غم به جایش نشست.به ناچار دستم را پس کشیدم به سمت امیر برگشتم که با چشمان از حدقه درامده به من خیره مانده بود بیتوجه به حیرتش نگاه گذراییبه او انداختم و گفتم:
-ممکن است خواهش کنم جایی را نشانم بدهید که بعد از گرفتن یک دوش اب گرم کمی استراحت کنم.ساعت هاست نخوابیده ام.
میدانستم به خود خواهد گفت چه دختر پررو و پوست کافتی هستم.اما نظرش برایم اهمیتی نداشت.رضایت داد و سنگینی نگاه متحیرش را از چهره ام برداشت.
با اشاره سر مرا به دنبال خود کشاند.پله ها را بالا میرفتم.یک دو سه......یک دو سه.....
تمامی نداشت.انگار تا ابدیت باید بالا میرفتم.از شدت سرما دندان هایم به هم میخورد.بالاخره رسیدم.فضای اتاق برایم نامانوس بود.نمی دانم چه شد که تنها شدم.او رفته بود.روبه روی اینه ایستادم.دو چشم قرمز از میان چهراه ای خسته و بی رنگ نگاهم میکرد.ترس و وحشت توی چشمهایش خانه کرده بود.خواستم ارامش کنم لبخندی به رویش زدم.
اب داغ پوستم را می سوزاند.اما یخ وجودم اب نمیشد.ای کاش ذوب میشدم و به زمین فرو میرفتم.نمیدانم صدای همهمه از کجا می امد.چشمهایم را بستم.امیر بود که به پیشوازم امده بودبا دسته گلی زیبا از رز قرمز.دست بردم بگیرمش،دستم در فضا خالی ماند.هوا را در چنگ فشردم.تشنه در اب در جستجوی سراب زندگی ام بودم.حوله را دور موهایم پیچاندم روی تخت افتادم و به سقف خیره شدم.لکه های قرمز روی سقف از کجا امده اند؟
شاید هم نارنجی هستند.شاید سقف اتاق اتش گرفته باشد.پس چرا هنوز سردم است.خوابم می اید.
در جستجوی اکسیر فراموشی خواب به سراغم امد.
تابش اشعه افتاب که تا میانه ی اتاق پهن شده بود چشمانم را ازرد.
دستم را سایبان چشمم کردم و از لای پلکهایم نگاهی به دور وبر انداختم.از غوغا و طوفان شب گذشته اثری نبود.سست و بی حال لحاف را کنار زدم از تخت پایین امدم و با قدم هایی ناموزون خودم را کنار پنجره رساندم.اسمان ابی بود و صاف.سرگیجه داشتم.گرسنه بودم و بیرمق.دهانم تلخ و بدمزه بود و از همه بدتر دوباره خاطرات شب قبل به ذهنم هجوم اورد.اصلا نفهمیدم کی به خواب رفته بودم.انگار سدم شده بود و دنبال لباس گرم میگشتم.بعد از ان را دیگر به یاد نداشتم.سرم را میان دستهایم فشردم.میخواستم کمی از درد ان بکاهم.سرم مثل بشکه ی اب سنگین شده بود.صدایی از زیر پنجره ی اتاق توجه ام را جلب کرد.دزدکی از پنجره بیرون را نگاه کردم.امیر بود که داشت ماشین اش را از گاراژ بیرون می اورد.از خوشحالی میخواستم فریاد بزنم.با رفتن او میتوانستم از اتاق بیرون بروم و چیزی پیدا کنم تا شکمم را سیر کند.
هنوز مارد اشپزخانه نشده بودم که گرسنگی از یادم رفت.روی در یخچال یادداشتی برایم گذاشته بود:
-غزال خانم!لطفا اینجا را مثل خانه ی خودتان بدانید و از خودتان پذیرایی کنید.
با مشت به در یخچال کوبیدم و زیر لب نالیدم:
-دیوانه!اینجا را مثل خانه ی خودم بدانم؟اینجا خانه ی من هست.فقط تو این را نمی دانی.
چشمهایم سیاهیمیرفت.لیوانی شیر برداشتم پشت میز نشستم و همان طور که ذره ذره ان را میچشیدم حرفهای امیر را مرور کردم.میدانستم باید تصمیمی بگیرم.مجبور بودم یکی از راههای پیشنهادی اش را بپذیرم.از فکر کردن به اینده میترسیدم.نمیدانستم چرا باید عاقبت کارم به اینجا کشیده شود.شاید اگر کمی فقط کمی دقت کرده بودم و بی گدار به اب نمیزدم این طور گرفتار و سرگردان نمیشدم.اگر دلم انباشته از رویای پوچ سفر به خارج و ادامه ی تحصیل نبود،به انتخابی چنین دور از ذهن دست نمیزدم.
مگر میتوانم دست از پا درازتر به ایران برگردم؟با ریشخند اقوام و اشنایان چه کنم؟برو ایران تا همان هایی که به شانس و بخت و اقبالم غبطه میخوردند روبه رویم بنشینند و به حالم دل بسوزانند؟مایوس و درمانده لیوان خالی از شیر را روی میز کوبیدم.از تمام اگرها و مگرهای دنیا خسته شده بودم.هیچ کدامشان راهی پیش رویم نمیگذاشت.
دوباره وسط اتاق خواب ایستاده بودم.هاج و واج در و دیوار را نگاه میکردم.دستم را به طرف روسری و مانتویم بردم و برشان داشتم.باید بروم اینجا جای ماندن نیست.بغض راه گلویم را بست.ای کاش میتوانستم بروم.اما کجا؟من که جایی را بلد نیستم.
کسی را نمیشناسم.خب چاره ای نیست از خودش کمک میگیرم.حودش گفت کمکم میکند.مانتو و روسریم را رو ی تخت انداختم.بیقرار و ناارام توی اتاق قدم میزدم.باز هم مردد شدم.خدایا کمکم کن.نه پای رفتن دارم نه طاقت ماندن.دلم به رفتن رضا نمیداد.به ماندن فکر میکردم.اما چرا با خودم صادق نبودم؟از چه چیزی فرار میکردم؟از حقیقت؟ نه.نه.پس از واقعیت.شاید.شاید هم از هر دو.از حقیقتی به نام امیر که وجود داشت و من همسرش بودم و خودم را متعلق به او میدانستم.احساسم نسبت به او عجیب و باورنکردنی بود. انگار سالها بود میشناختمش.همه اراجیف و حرف های بیسروته اش را شنیده بودم بی انکه تاییدشان را از چشمهایش گرفته باشم.مثل این بود که چشم و زبانش ساز مخالف کوک کرده بودند.اما واقعیت غیر از این بود.او مرا  نمی خواست و همین کافی بود تا به رفتن فکر کنم.هیچ کدام از این دلایل دلم را نرمنمیکرد.شاید اصرارم برای ماندن فقط از لج بازی کودکانه ای سرچشمه میگرفت.درست مثل کودکی که پشت ویترین فروشگاه اسباب بازی پایش را به زمین میکوبد تا دل مادرش نرم شود و عروسکیبرایش بخرد.این میان تنها چیزی که برایش مهم است همان عروسک پشت ویترین است.قیمتش مهم نیست.به دست اوردن امیر بود که ذهنم را مشغول می کرد.عاقبت به خود تشر زدم«غزال! تو که عاقل بودی.حداقل تا دیروز عاقل بودی.نکند دیوانه شدی؟»روح سرکشم به شکل غزالی غریب و نااشنا مقابلم قد علم کرده و جسور و گستاخ گفت:
-پیشنهاد من هم برایت از روی عقل و درایت است.مگر تو چیز دیگری برای از دست دادن داری؟مگر نه این که ریشخند دیگران برایت گران تمام میشود؟حالا دیگر برایت فرقی نمی کند.اب از سرت گذشته.پس اینجا بمان و از زندگیت دفاع کن.باید به او ثابت کنی اشتباه کرده و با عجله تصمیم گرفته.
راضی نشدم.با تردید از غزال مسافر پرسیدم:
-اگر نشد چه؟ایا از غرورم دیگر چیزی میماند؟
-البته.چرا نماند؟تو با غرورت کاری نداری.تازه برمیگردی سر جای اولت.از ان گذشته این طوری میتوانی به درس و دانشگاه هم فکر کنی.مگر همین را نمیخواستی و برای بدست اوردنش سر از این کشور غریب در نیاوردی؟
این بار اشفته تر از قبل نالیدم:ای بی انصاف!این میان از قلب و روح من چیزی نمی ماند .همین حالا هم به انها بدهکارم.نمیدانم این چه دیوانگی است که گریبانم را گرفته؟با او بمانم و در کنارش باشم و غم نداشتنش را به دوش بکشم؟دست از سرم بردار . چرا نمیگذاری به درد خود بسوزم؟
غزال مسافر با عصبانیت پرخاش کرد:
-حق گرفتنی است.اگر او حق تو را به جا نیاورده و فرصت امتحان را از تو گرفته تو چرا از گرفتن حقت صرف نظر میکنی؟از ادمهای ترسو و سست عنصر بیزارم.فهمیدی؟بیزار.
تا دو روز بعد هر وقت امیر خانه بود در اتاقم میماندم و میخوابیدم و وقت هایی که نبود گاهی برای رفع گرسنگی از اتاق خارج میشدم و دوباره به پناهگاهم بر میگشتم.بالاخره تصمیم نهایی را گرفتم.باز هم همان غزال قدیمی شدم.پیشنهادش را پذیرفتم.اما طبق برنامه و روش خودم.

____________________________________________________________________________________________________________

فصل دوم.قمست اول


فصــــــــــــــل دوم
روز سوم با تحمل سختی زیاد چمدانهای سنگین را کشان کشان بالا بردم و تا رسیدن زمان مورد نظرم استراحت کردم.وقتش که رسید کت و شلوار  ابی رنگ و خوش دوختی را از میان لباسهایم جدا کردم و پوشیدم.بی هیچ ارایشی موهای بلندم را پشت سرم جمع کردم و انها را با شالی متناسب رنگ لباسم پوشاندم.با خود اندیشیدم«از ان جایی که همه ی کارهایم بر عکس و غیر قابل پیشبینی است حالا که باید بی حجاب باشم حفظ حجاب میکنم»از این فکر خندیدم.جای مادرم خالی بود.چقدر در این مورد نصیحتم میکرد.
نگاهم در اینه راضی بود.با برداشتن جعبه ای که از قبل اماده کرده بودم و ساک دستی ام ا ز اتاق بیرون امدم.از طبقه پایین صدای تلویزیون به گوشم میرسید.با ورود به اتاق نشیمن امیر را دیدم که روی کاناپه نشسته و محو تماشای تلویزیون است.با سرفه ی کوتاهم متوجه حضورم شد.با دیدنم به سرعت از جایش بلند شد و ناباورانه نگاهم کرد.پیدا بود از حضور ناگهانی ام یکه خورده است.سلام کوتاهی کردم.همان طور که پاسخم را میداد با دست به مبل روبه رویش اشاره کرد وگفت:
-خیلی خوش اومدید خانم.بفرمایید خواهش میکنم.
مودبانه و رسمی اضافه کرد:
-اگر چای یا قهوه میل دارید میتوانم برایتان اماده کنم.
در جایی که نشانم داده بود نشستم و را حت و ارام گفتم:
-بله ممنون.اگر ممکن است چای لطفا.
چند دقیقه بعد با دو فنجان چای خوش عطر در یک سینی نقره ای به اتاق برگشت.از بوی خوش چای به وجد امدم.چند روزی بود که از چای محروم بودم.اخر جایش را نمیدانستم.تا وقتی که فنجان های خالی چای به سینی برگردانده شد،هردو ساکت بودیم.بعد از ان بی مقدمه گفتم:
-اقای کیانی! میدانم انتظار داشتید پاسخ پیشنهادتان را زودتر از اینها بشنوید.اما متاسفانه به دلیل خستگی زیاد و در عین حال به خاطر اینکه اخرین تصمیمم یعنی ازدواج از عجولانه ترین انتخابهایم بوده،نتوانستم با سرعت و قاطعیت گذشته تصمیم نهایی را بگیرم.در هر صورت با عرض پوزش از دیرکردم و ضمن تشکر بابت امکاناتی که در این سه روز در اختیارم گذاشتید باید صحبت کوتاهی با شما داشته باشم.چون نظر قطعی من تا حدود زیادی به شما بستگی دارد.
نفسی تازه کردم و ساکت شدم.از همان اول زیر نظرش داشتم.میدیم که ناارام است.با بیقراری گفت:
-خواهش میکنم.در خدمتم بفرمایید.
سعی میکردم درست مثل خودش حرف بزنم.مثل همان روز اول برخوردمان.
-اقای کیانی!من پیشنهاد دومتان را میپذیرم.یعنی در خانه شما میمانم.اما به صورت مشروط.در غیر این صورت لطف کنید و در اولین فرصت ترتیب برگشتم به ایران را بدهید.
در حالی که کلافه مینمود غجولانه پرسید:
-چه شرطی؟
-خودتان خوب میدانید که من اینجا غریبه ام و به امور نااشنا.تا زمانی که اقامتم در کشور شما درست نشده ناچارم اینجا زندگی کنم و به ناچار باید از کمکهای مالی شما بهره ببرم والبته مبالغی دلار همراهم هست،اما احتمالا کافی نیست.شرط اولم این است که تمام هزینه هایی را که بابت من متحمل میشوید بعد از پایان این مدت با من حساب کنید و شرط دومم در رابطه با شخص شماست.خلاصه کنم چون نمی خواهم مخل اسایش شما باشم باید به من قول بدهید که زندگی عادی خودتان را ادامه بدهید بی انکه حضور من تاثیری در معاشرت و تفریحات گذشته تان داشته باشد.
-خواهش میکنم غزال خانم.چوب کاری میکنید؟در رابطه با مسائل مالی که اصلا جای صحبتی نیست.من بیشتر از اینها شرمنده شما هستم.در ضمن شما مهمان من هستید.
خیلی جدی گفتم:
-از لطفتان بی نهایت ممنون.ولی مهمان فقط تا سه اذان مهمان است.بعد از ان حکمش فرق میکند.علاوه بر ان نم خواهم تا اخر عمر خود را رهین منت شما بدانم.اگر قبول شرط مالی برایتان مشکل است از حالا بگویید.
-بسیار خوب شما بردید هر جور شما بخواهید.
لبخندی زدم و گفتم:
-اینطور بهتر است.
از شرط دوم حرفی به میان نیامد.من همنخواستم مته به خشخاش گبذارم و از ادامه ی ان بحث صرف نظر کردم به جایش جعبه ای که همراه داشتم را به طرفش گرفتم و گفتم:
-این جعبه مال شماست.در واقع سهم شماست.
جعبه را ازدستم گرفت.یکی از ابروهایش را بالا برد وپرسید:
-این چیه؟
-اینها تمام هدایایی است که توسط اقوام و خانواده شما اهدا شده که در شرایط فعلی باید به دست خودتان برسد.چون من حقی به ان ها ندارم.البته هدایای خانواده خودم را از میان انها جدا کرده ام.تمام وجه نقد و یا طلا و جواهرات را بر اساس لیست هدیه دهندگان برایتان نوشته ام.حلقه ی ازدواج و سرویس خریداری شده ی مراسم عقد را هم به ان اضافه کرده ام.
دستهایش که میرفت جعبه را باز کند از حرکت ایستاد با سرزنش نگاهم کرد و گفت:
-این چه کاری است که شما کرده اید؟مگر من چیزی از شما خواسته بودم؟
-نه نخواسته اید.اما از قدیم گفته اند حساب به دینار،بخشش به خروار.من اینطوری راحت ترم.پس لطفا مخالفت نکنید.
خنده اش گرفته بود.داشت زیز لب میخندید.ساک دستی را به سمتش گرفتم و گفتم:
-این هم از امانتی های شما.
-این دیگر چیست؟
-عکس ها و فیلم جشن عروسی.وظیفه یخودم میدانم انها را به دست خودتان بدهم تا هر طور صلاح میدانید رفتار کنید.حالا می خواهید بسوزانید یا دور بیاندازید.نمدانم هرکاری دوست دارید همان را بکنید.
ساک را از دستم گرفت.زیر چشمی نگاهم کرد و با احتیاط پرسید:
-میتوانم نگاهی به انها بیندازم؟
-خب البته چرا که نه؟حتما دوست دارید عکس های جدید پدر و مادرتان را ببینید.به هر حال اقوامتان را هم در این  فیلم وعکس ها میتوانید ببینید.
با خوشحالی گفت:
-بله بله.به همین خاطر میخواهم عکس ها را ببینم.
-اگر اجازه بدهید تا شما انها را میبینیدمن هم یک چای دیگر برای خودم میریزم.
-خواهش میکنم.بفرمایید.اتفاقا من هم بی میل نیستم.
سرم را به علامت موافقت تکان دادم و به اشپزخانه رفتم.وقتی برگشتم چنان غرق دیدن عکس ها بود که متوجه حضور من نشد. ازدیدن عکسی که در دست داشت متعجب شدم.یکی از عکس های تکی کن بود که با دو دست تور روی صورتم را بالا گرفته بودم.در دل گفتم اگر از او خواهش میکردم عکس ها را ببیند مطمئنا نمیدید.راه امده را بازگشتم و این بار با سروصدای بیشتری به اتاق وارد شدم.دیگر اثری از ان عکس در دستش نبود.به جایش یک عکس دسته جمعی که با خانواده ی عمویش انداخته بودم را در دست داشت و نگاه میکرد.به طرفم برگشت و با خنده گفت:
-مثل اینکه تعداد مهمانها خیلی زیاد بوده نه؟
-بله متاسفانه پدر و مادرتان خرجهای سنگینی کردند که به خواست من نبود.
اخمی به پیشانی اش انداخت و گفت:
-خب طبیعتا انها باید وظیفه خودشان را انجام میدادند.این طور نیست؟
-شاید نمیدانم.
-این فیلم باید تبدیل شود.چون با سیستم اینجا نمی خواند.
-اقای کیانی!این فیلم را یکی از دوستان به سیستم اینجا برگردانده و قابل دیدن است.
در حالی که معلوم بود عصبانی شده گفت:
-نمیدانم چه اصراری دارید به من بفهمانید این جا هتل است من هم مدیر ان.خانم خواهش میکنم.مناسم دارم.اینطوری هردو معذب میشویم و نمیتوانیم مدت زیادی وجود یکدیگر را تحمل کنیم.
تا امدم  جواب بدهم زنگ تلفن به صدا در امد.برای جواب دادن به تلفن از جایش بلند شد.بعد از چند ثانیه پی بردم مادرش است.صدای امیر را میشنیدم که می گفت:
-بلهخیلی ممنون.غزال جان هم سلام میرساند.
-.............................
-خوب خوب.مطمئن باشید.گفتم که دیروز برای قدم زدن بیرون رفته بود.
-.............................
-اره ممنون.اتفاقا الان داشتیم عکس ها را میدیدم.قرار بود فیلم را هم نگاه کنم.
-............................
-بله؟..........چرا تا حالا ندیدم؟......خب........خب غزال تازه چند روز است که از راه رسیده و خب.............ما خیلی گرفتار بودیم.
-..........................
-اصلا من نمیدانم.از خودش بپرسید.از من خداحافظ.
گوشی را به سمت من گرفت.از لحن صحبتش فهمیدم مادرش مشکوک شده و امیر هم قادر نیست قانعش کند.برای انها عجیب بود که امیر بعد از سه روز هنوز عکس و فیلم عروسی خودش را ندیده باشد.گوشی را گرفتم و خونسرد و ارام به سلام واحوالپرسی مشغول شدم.اما مادر امیر مهلتم نداد و سریع بحث عکس ها را پیش کشید.خنده ام گرفته بود.از صدای خنده خیالش کمی راحت شد ولی قانع نشد.سعی کردم با شیطنت حواسش را پرت کنم به این نیت گفتم:
-اخر مادر جان من با اقای کیانی شرطی بسته بودم و تا روشن شدن تکلیف این شرط اجازه ندادم عکس ها و فیلم را ببیند.باید ببخشید.
به محض اینکه کلمه اقای کیانی از دهانم بیرون امد با دست دهانم را گرفتم و به اشتباهم پی بردم.بی اختیار به امیر نگاه کردم.صورتش از عصبانیت برافروخته شده بود.حالا بیا و درستش کن.صدای نگران مادرش در گوشم پیچید:
-ببینم مادر مشکلی با امیر داری؟چرا اینطوری صدایش میکنی؟ اقای کیانی دیگر چه صیغه ای است؟
-نه مادرجان.این طرز صحبت با پسر شما یک تنبیه زنانه است.خودتان که بهتر می دانید.
امیر از تعجب دهانش بازمانده بود.بعد از اتمام مکالمه طاقت نیاورد و به طعنه گفت:
-باید برای این حاضر جوابی تحسینتان کرد.در واقع سر هم بافی تان بی نظیر است.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:
-کدام بافتن؟منظورتان چیست؟یعنی دروغ میکویم؟
-اگر دروغ نیست پس اسمش را چه میگذارید؟
-به این میگویند بازی با کلمات .من از دروغ بیزارم.به همین خاطر حرف راست را در قالبی بیان میکنم که هر کسی میتواند هر استنباطی که می خواهد از ان بکند.مثلا این که من عکسها را زمانی به شما دادم که شما شروطم را پذیرفته بودید ولی مادرتان فکر کرد ما با هم برای شوخی و مزاح شرطبندی کرده ایم.دفعه یقبل مادرتان پرسید ایا شما از من خوب پذیرایی کرده ای؟من هم به طغنه گفتم بله پذیرایی گرمی کردند.حالا کجای حرفهایم دروغ بوده است؟
امیر با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.من هم دست به سینه نگاهش میکردم و از حرص پاشنه کفشم را روی زمین میچرخاندم.یک دفعه ساکت شد و گفت:
-دختر تو دست شیطان را هم از پشت بسته ای!
از تغییر لحن صحبتش لجم گرفت.چقدر صمیمیحرف میزد.داشتم میگفتم اقای کیانی من...............که میان حرفم پرید و گفت:
-خواهش میکنم دختر خانم این قدر به من نگویید اقای کیانی.دیدید نزدیک بود کار دستمان بدهید؟مگر میخواهید مادرم با اولین پرواز خودش را به اینجا برساند؟
با خود گفتم برای من هم بد نمیشود.این طوری بهتر است و هروقت بخواهم راحت تر میتوانم دق دلم را سرش خالی کنم.به  همین دلیل دستم را به علامت تسلیم جلوی صورتم گرفتم:
-بسیار خوب .باشد.قبول میکنم.
-پس از حالا من امیر و شما غزال چطور است؟
پشت به او کردم وهمان طور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم:
-اوکی یعنی قبول و شب بخیر.میبینید زبان انگلیس ام چقدر خوب شده؟
-مگر شام نمی خورید؟
-نه ممنون.
-چرا؟ مگر گرسنه نیستید؟
به پلکان رسیده بودم.دستم را به نرده گرفتم و سه رخ به سمتش چرخیدم و گفتم:
-نه.برای سلامتی و حفظ تناسب اندام اگر خیلی گرسنه نباشم از خوردن شام صرف نظر میکنم.
دوباره پشت به او از پله ها بالا رفتم.
-ولی شما که اندام موزون و زیبایی دارید.
بدون این که به طرفش برگردم همان طور که از پله ها بالا میرفتم به تکان دادن دستم اکتفا کردم.به اتاقم برگشتم و به خودم تبریک گفتم.احساسی به من میگفت مردی که امشب دیده ام ان ادم سه روز پیش نیست.می دانستم نسبت به رفتارم کنجکاو شده است.این بازی برایم جالب شده بود.فکر کردم درگیر یک جنگ تمام عیار شده ام.دلم نمی خواست به نتیجه ی این مبارزه فکر کنم.تنها خود جنگ برایم مهم بود.
صبح بعد از رفتن امیر صبحانه ی کاملی برای خودم تدارک دیدم.در حین خوردن صبحانه با دقت اطرافم را نگاه کردم.انگار بار اولی بود که اشپز خانه را درست میدیدم.معماری ان با سبک خانه های ایرانی فرق داشت.اجاق گاز درست وسط اشپز خانه قرار داشت و کنارش پیشخوانی تعبیه شده بود که از ان به جای میز غذا خوری استفاده می شد. از همان جا که نشسته بودم می توانستم تمام محوطه حیاط را ببینم. یک دفعه خیال پیاده روی در ان هوای لطیف و پاکیزه به سرم افتاد. ار ساختمان که خارج شدم منظره ی زیبای انجا روحم را تازه کرد. بعد از چند نفس عمیق به راه افتادم. از میان معبر های باریک و سنگ چین شده ی اطراف باغچه ها ی زیبا می گذشتم و درختان بلند وسر سبز روی سرم سایه می انداخت. کمی که گذشت جلوه های زیبای طبیعت از یادم رفت و افکار در هم و مغشوشی جای ان را گرفت. همان طور سر به زیر ومتفکر قدم بر می داشتم و عاقبت برای انتخاب مسیر حرکتم سرم را بالا اوردم. با کمی دقت فهمیدم که بی حواس و گیج ساختمان را دور زده و پشت ان پیچیده ام. محوطه حیاط پشتی هم به همان زیبایی بود. در نظر اول گلخانه ی شیشه ای کوچکی توجهم را جلب کرد. وارد گلخانه شدم. از انچه می دیدم ذوق زده شدم. قسمتی از ان سبزی کاری شده بود. تره، ریحان و تربچه نقلی های کوچک و ظریفی که از تمیزی برق می زد، پشت سر هم در ردیف های منظمی کاشته شده بود. با شوقی عجیب دستم را روی گلبرگهای لطیفشان کشیدم. از لمس کردنشان لذت می بردم. یاد باغچه ی کوچک خانه خودمان در دلم زنده شد. مادرم همیشه در ان سبزی خوردن می کاشت و به انها رسیدگی می کرد. گاهی هم از من کمک می گرفت. ان فضای کوچک عطر نفس مادرم را در خود داشت. وقتی از انجا بیرون امدم مصمم بودم تا زمانی که در این خانه هستم مراقبت از گلخانه را خودم بر عهده بگیرم. دیگر شوقی برای قدم زدن نداشتم.دمدمی مزاج و کم حوصله شده بودم.با  دیدن در شیشه ای پشت ساختمان تصمیم گرفتم راه میان بر را انتخاب کنم.و زودتر وارد خانه  شوم.ولی با گذشتن از در شیشه ای به اشتباهم پی بردم.انجا شباهتی به خانه ی امیر نداشت.اصلا چیزی در ان وجود نداشت.سالنی بود وسیع و خالی از اسباب خانه که تنها حوض کوچکی میان ان بود.
در واقع به قسمتی از خانه پا گذاشته بودم که قبل از ان ندیده بودمش.کنار حوض نشستم . فواره ی کوچکش را باز کردم.دستم را زیر اب گرفتم و مشتی از ان را به صورتم پاشیدم.بعد از روی کنجکاوی به اطراف نگاه کردم.چشمم به پله ای افتاد که گوشه ی سالن قرار داشت.از پله ها که بالا رفتم خودم را در سرسرای بزرگ خانه امیر دیدم.تازه ان وقت بود که فهمیدم خانه در سراشیبی بنا شده است و به همین خاطر حیاط پشتی ان همسطح زیرزمین است.از سر بیکاری به طبقه بالا رفتم.از جلوی اتاقهای طبقه لالا عبور میکردم که وسوسه ای به جانم چنگ انداخت.دلم میخواست اتاق امیر را ببینم.نمیدانستم کدامیک از انها اتاق اوست.یکی یکی درها را باز می کردم و داخل اتاقها سر میکشیدم.ازسبک تزیینات سنتی و عکس کنار تختخواب پیدا بود که اولین اتاق متعلق به پدر و مادرش است و دو اتاق بعدی هم برای مهمان در نظر گرفته شده.پس اتاق اخر مال امیر بود.چون بعد از ان پاگرد کوچکی با چهار پلهی کوتاه نیم طبقه ای را به وجد می اورد که اتق من در همان نیم طبقه قرار داشت.دستگیره ی در اتاق را پیچاندم و با احتیاط وارد شدم.برعکس تصورم از اشفتگی و ریخت و پاش خبری نبود.وسایل گران قیمت و زیبا اما ساده ی ان حکایت از خوش سلیقگی صاحبش داشت.بعد از یک نگاه سرسری به دور و برم خواستم برگردم که چشمم به جعبه ای که دیشب به امیر داده بودم.با دیدن ان همه ی جذابیت و زیبایی خانه ی امیر از یادم رفت.با عصبانیت از اتاق بیرون امدم و در را به شدت به هم کوبیدم.
بی حوصله به اتاقم برگشتم و خودم را روی تخت رها کردم.کلافه و سر در گم به سقف بالای سرم خیره شدم.باید فکری میکردم و از این بلاتکلیفی در می امدم.از بیکاری و پرسه زدن توی خانه به تنگ امده بودم. نگاهم را دور اتاقم چرخاندم و چشمم به چمدانهایم افتاد.هنوز وسایلم را جاگیر نکرده بودم.هیچ وقت چنین چیزی سابقه نداشت.در این جور امور عجول وکم طاقت بودم.اما حالا وضع فرق می کرد.هر کاری برایم سخت بود.با بی قیدی از جایم بلند شدم.چاره ای نداشتم.باید ارام ارام به وضعیت فعلی ام عادت میکردم و به شرایط روحی سابقم بر میگشتم.چمدانها را یکی پس از دیگری باز میکردم و لباسهایم را در کمد دیواری اتاق جای میدادم.با دیدن قالیچه های گل ابریشمیکه پدرم برایم خریده بود اه حسرتی کشیدم.ان روز از را  نرسیده قالیچه ها را وسط هال پهن کرد و گفت:
-غزال جان. عزیزم.ببین اینها را میپسندی؟
با دیدنشان ذوق زده دستم را دور گردنش انداختم و گفتم:
-مثل همیشه سلیقه تان حرف ندارد.
خندید و مرا به خودش چسباند و گفت:
-ناقابل است.به عنوان هدیه عروسی برایت گرفتمه ام.اما به جای جهیزیه پول نقد همراهت میکنم تا هر طور دوست داشتید و به سلیقه ی خودتان خرید کنید.چون نمی توانی چیز زیادی با خود ببری.دوباره به کارم ادامه دادم.چمدان اخر جعبه ی سنتورم بود.اصلا یادش نبودم. جعبه را روی زمین گذاشتم . دو زانو روبه رویش نشستم.مضرابهایش را دست گرفتم و چند ضربه به سیمهایش زدم.از کوک خارج شده بود.در دل خندیدم"این بیچاره هم کوکش به هم ریخته.باید فکری هم به حال این بکنم."ساعتها به مرتب کردن و تزیین اتاقم پرداختم.قالیچه های اهدایی پدر وسط اتاق پهن شدند و چراغهای لاله عباسی قدیمی مادر که نگران شکستنشان بود دو طرف میز ارایشم قرار جای گرفتند.به سختی سنتور راکوک کردم و جایی در گوشه ی اتاق برایش در نظر گرفتم.اما هدیه هایی که برای امیر همراهم بوددر چمدان ماندند و زیر تخت پنهان شدند.ان وقت بود که نفس راحتی کشیدم.پشت سنتورم نشستم و قطعه ی مورد علاقه ی پدرم را نواختم . ارامش عجیبی به سراغم امد.همیشه برای دل پدر مینواختم و علی  برادرم به طعنه میگفت«وقتی غزال سنتور میزند پدر احساس میکند استاد پایور پشت سنتور نشسته است.»و همه به حرفش میخندیدند.ولی امروز برای دل خودم میزدم.دیگر کسی نبود تا از نواختن ناشیانه ام تعریف و تمجید کند. تنها من بودم و ناله سوزناک سنتور و بغض فروخورده ای که از لحظه ی ورودم به این دیار غریب دم به دم بر گلویم چنگ می انداخت.ولی چه فایده که اشک هم از من روگردان شده بود.ان قدر به نواختن ادامه دادم تا تاریکی اتاق را فراگرفت.دیگر چیزی را نمیدیدم.اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم.به ناچار از جا بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم.گلویم میسوخت و درد میکرد.شاید چاره اش یک فنجان چای داغ بود.مشغول دم کردن چای بودم که امیر به خانه بازگشت.بی انکه به طرفش برگردم جواب سلامش را دادم و گفتم:
-چای اماده است.اگر میل دارید برای شما هم بریزم.
تشکر کرد و همانطور که پشت میز مینشست راحت و خودمانی گفت:
-امروز چطور بود؟خوش گذشت؟
برای لحظه ای کوتاه کنترلم را از دست دادم.جواب دندان شکنی برایش اماده کردم اما تا نگاهم به چهره ی بشاش و ارامش افتاد لب به دندان گزیدم و موضع گیری ام را عوض کردم و گفتم:
-بله خیلی ممنون.روز نسبتا خوبی بود.همه جای خانه را دیدم.ولی تمام مدت برای برگشتن شما لحظه شماری میکردم.
با تعجب در حالی که پیدا بود خودش را جمع و جور کرده مردد پرسید:
-چطور؟
خندیدم و گفتم:
وای نترسید!منظورم این است که برای انجام کارهایی که مد نظرم بوده به وجود شما و راهنمایی تان احتیاج داشتم.قولتان را که فراموش نکرده اید؟
نفس راحتی کشید.
-نه .فراموش نکرده ام.کمکی از دست من ساخته است؟
-بله خیلی ممنون.اول میخواستم خواهش کنم اجازه بدهید مراقبت از گلخانه زیبای پشت خانه را من به عهده بگیرم.
-چه بهتر از این.اتفاقا من وقت و حوصله این کار را ندارم.فقط چون پدرم به ان گلخانه علاقه مند است مجبور به مراقبت از ان هستم.از حالا شما مسئول گلخانه باشید و مسئله بعدی؟
-امروز به این نتیجه رسیدم که باید برای گرفتن گواهینامه رانندگی اقدام کنم.چون به ان احتاج دارم.بعدش هم باید به فکر تهیه یک ماشین ارزان قیمت و ترو تمیز باشم.برای هر دو کار به راهنمایی شما نیاز دارم.البته از بابت مخارجش نگران نباشید.از همه مهمتر اگر لطف کنید و کمی من را با محیط بیرون از خانه اشنا کنید سپاسگذار میشوم.باید کم کم عادت کنم کارهای شخصی ام را خودم انجام دهم.کارهایی مثل ثبت نام در کالج و تهیه ی کتابهای مورد نیازم.
با لبخند اطمینان بخشی گفت:
-فکر خوبیست.میتوانیم از تعطیلات اخر هفته برای اشنایی تان با محیط خارج از خانه استفاده کنیم.حتی اگر دوست داشته باشید میتوانیم برای دو روز به کمپینگ برویم.در مورد گواهینامه  رانندگی هم فکر کنم اگر رانندگی بلد باشید در مدت کوتاهی بتوانید گواهینامه بین المللی تان را بگیرید.این کار وقت زیادی نمیبرد برای شروع میتوانیم امشب گشتی در خیابان بزنیم.هم با محیط اطراف اشنا میشوید هم فروشگاه نزدیک خانه را نشانتان میدهم.شام را هم بیرون میخوریم.چطور است؟موافقید؟
سرم را به علامت موتفقت تکان دادم.
وقتی رد ماشین شیک واسپرتش نشستم تمام حواسم را جمع کردم تا خیابانهای اطراف را به خاطر بسپارم.امیر پشت سرهم حرف میزد وتمام نکاتی را که لازم میدانست گوشزد میکرد.بیمارستان کوچک نزدیک خانه را نشانم داد و گفت:
د رصورتی که حادثه ای برایت اتفاق افتاد میتوانی با شماره 911 تماس بگیری.انها سریعا برای کمک به تو می ایند.
بعد ماشین را در پارکینگ فروشگاه نزدیک خانه متوقف کرد و همان طور که به سمت در ورودی فروشگاه میرفتیم کارتی از جیبش دراورد و به دستم داد و گفت:
-فکرکنم به این کارت اعتباری احتیاج داشته باشی.راه استفاده اش را یادت میدهم.من حق استفاده از این کارت را برای تو تقاضا کرده ام.برای تهیه بلیط هواپیماخرید از فروشگاهای دیگر استفاده از پمپ بنزین و هر کار دیگری این کارت معتبر است.میتوانی بدون پرداخت وجه نقد خریدهایت را بکنی و مشکلی از این بابت نداشته باشی.
ایستادم با تردید به کارتی که در دستم گذاشته بود نگاه کردمنمی توانستم این کارت را از او قبول کنم.به نظرم چیزی شبیه صدقه میامد.تا امدم به خودم بیایم و مودبانه کارت را به او برگردانم گفت:
-قرار قبلی سر جایش باقیست.اخر کار وقتی هر کدام به راه خودمان برویم همه حسابهایمان را تصفیه خواهیم کرد.ولی تا ان روز به این کارت احتیاج داری خواهش میکنم به فک رلج بازی نباش.
نگاهش کردم و در حالی که هنوز در قبول ان تردید داشتم گفتم:
-اما من به پول نیازی ندارم.ان شرط و شروط فقط در قبال مخارج مشترک خانه بود.نه چیز دیگر.
باسرزنش نگاهم کرد و گفت:
-تو دوست داری همیشه حرف خودت را به..........به........چی می گویند؟اهان!به کرسی بنشانی.خب پس هر کاری دوست داری انجام بده.
پشتش را به من کرد و راه افتاد.نمی خواستم ا زهمان ابتدا جنگ و جدال بی جهت را ه بیاندازم.دنبالش دویدم و گفتم:
-باشد .قبول. اما طبق شرایط اولیه که قرارش را گذاشه ایم.
در حالی که سرش را با اطمینان تکان میداد گفت:
-افرین طبق قرار قبلی.
بعد از خرید مختصری مایحتاج خانه به سمت رستورانی حرکت کردیم.در بین را هر دو ساکت بودیم.ناگهان تمام غم عالم به دلم ریخت.نمیدانستم چرا یکدفعه دچار چنین حالتی شدم.در افکار تلخ و ازار دهنده ای غوطه میخوردم.خودم را مثل چیز اضافه ای میدیدم.کسی که خود را به دیگری تحمیل کرده است.د رارزوی ریختن قطره ای اشک میسوختم.دلم میخواست ساعتها در مکانی خلوت و دنج بنشینم و گریه کنم.کشیدن بار غم غربت تنهایی سربار دیگران بودن برایم سنگین و طاقت فرسا بود.شانه هایم زیر بار اندوهم خمیده بود.غمگین و افسرده به خیابانهای شهر نگاه میکردم همه جابرایم غریب و نااشنا بود.باز همان گلو درد لعنتی به سراغم امد.وقتی پشت میز رو به رویم نشست پرسید:
-چی میخوری؟
فکر کردم حتما نمی خواهد پول  غذا را با من حساب کند.از روی اجبار با صدای کم جانی گفتم:
-هر چی خودتان میخورید برای من هم سفارش بدهید.
نمی خواستم متوجه لرزش صدایم شود.اما ظاهرا ناموفق بودم.دلسوزانه گفت:
-مسئله ای ناراحتت کرده؟
از دلسوزی اش متنفر بودم.نمی خواستم مورد ترحمش باشم.بغضم را فرو خوردم و سرد و بی تفاوت جواب دادم:
-نه یک دلتنگی ساده و طبیعی برای خانواده ام.چیز زیاد مهمی نیست.
لبخندی زد و گفت:
-حالا مطمئن شدم که باید دو روز اخر هفته را به کمپینگ برویم.اینطوری روحیه ات عوض میشود.موافقی؟
-قبلا هم به ان اشاره کردید.ولی من نمیدانم منظورتان چه جور جایی است؟
-جایی که طبیعت بسیار زیبایی دارد.همه برای تفریح به این جور مکانها میروند.چیزی شبیه پیک نیک.میتوانیم ماهیگیری هم بکنیم.شب هم همان جا اطراق میکنیم و رد چادر استراحت میکنیم.من کیسه خواب اضافه هم دارم.
پیشنهاد جالبی بود اما نه برای من که هنوز نمیدانستم کجای این زندگی مشترک قرار دارم.شاید زندگی ما هیچوقت سر وسامانی نمیگرفت و عاقبت این ازدواج منجر به جدایی میشد.نمی توانستم با بی قیدی اینطور کارها رابکنم.برای ان که پی به افکار درونی ام نبرد نگاهم را به دستهایم دوختم و با ترید گفتم:
-فکر خوبی است اما نه برای حالا.شاید یک وقت دیگر.
درحالی که لیوان نوشابه اش را به دهانش نزدیک میکرد به پشتی صندلی اش تکیه داد و موشکافانه براندازم کرد.میدانستم میخواهد به دنیای افکارم وارد شود و علت امتناعم را بفهمد.اما من هم ان قدر بی دست و پا نبودم.بی خیال ادامه دادم:
-باید اول به کارهای مهم تر پیش رویم توجه کنم.وقت برای گردش و تفریح و خوشگذرانی زیاد است.نمی خواهم از درس و دانشگاه عقب بمانم.
بعد از ان شب چند روزی سخت گرفتار بودم.اولین کارم گرفتن گواهینامه رانندگی بود.ماشین ارزان قیمتی هم خریدم که خیلی به دردم میخورد.وقتی در کالج ثبت نام کردم خیالم کمی راحت شد.خوشبختانه از عهده ی امتحان زبان به خوبی بر امدم و توانستم بدون اتلاف وقت وارد کالج شوم تا بعد از گذراندن یک دوره ی دوساله ی عمومی بتوانم رشته ی مورد علاقه ام را دنبال کنم.همان اوایل ورودم به کالج با دختری هندی به نام گیتا اشنا شدم که تاثیر مثبتی بر روحیه ام گذاشت.او در خیلی از موارد به کمکم می امد و راهنماییم میکرد.با گذشت چند هفته تا حدودی با وضعیت جدیدم کنار امدم و تقریبا از عهده ی انجام کارهای شخصی ام بر می امدم.به راحتی و بدمن وحشت از خانه خارج میشدم بی انکه از گم شدن  بترسم.کارت تلفنی تهیه کردم تا از هزینه شخصی خودم با خانواده امتماس بگیرم و گاهی از امیر میخواستم برای خالی نبودن عریضه با انها صحبت کوتاهی داشته باشد و در کمال تعجب میدیدم او هم در ایفای نقشی که به عهده کرفته است بسیار ماهر و تواناست.به طوری که جای هیچ شک و شبهه ای برای خانواده ام باقی نمیگذاشت.از اوایل هفته ی دوم تصمیمم را برای پخت و پز عملی کردم. روز اول داشتم کتلت سرخ میکردم که امیر از راه رسید. ان روزها زودتر از معمول به خانه برمیگشت.وقتی ودتی گذشت و صدایی از او نشنیدم سرم را از روی کنجکاوی به جستجویش چرخاندم.دیدم که به ستون ورودی اشپزخانه تکیه داده و به من چشم دوخته.طره ای از موهایم از زیر روسری بیرون زده بود و جلوی دیدم را تار میکرد.دستهایم به مایع کتلت اغشته بود. ناچار با پشت دست م وهایم را عقب زدم و گفتم:
-الان کارم تمام می شود و اشپزخانه را به شما تحویل میدهم.
اخر او از من خواسته بودکه فقط برای خودم غذا تیهه کنم تا هر کسی کارهای شخصی خودش را انجام بدهد.منتظر پاسخش ماندم.صدایش در نیامد. دوباره به سویش نگاه کردم.حالت نگاهش طوری بود که خیال کردم من را نمیبیند و نگاهش را به پشت سرم دوخته است.ناخوداگاه به عقب برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.اما ان جا چیز عجیبی به چشم نمی خورد.دوباره به طرفش برگشتم و این بار بلندتر گفتم:
-حواستان کجاست؟
همان طور که اخرین تکه ی کتلت را از روغن در میاوردم و تابه را از روی اجاق بر میداشتم ادامه دادم:
-نوبت شماست.می توانید غذای خودتان را درست کنید.
یک دفعه از ان حالت خارج شد و با صدای بلندی خندید:
-تو که انتظار نداری با این بوی کتلت که راه انداخته ای از خوردن ان چشم پوشی کنم؟
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:
-خب اگر میل دارید شما هم بفرمایید.
بی معطلی کتش را دراورد و استینهایش را بالا زد دستهایش را در همان ظرفشویی شست و قبل از ان که تصورش را هم بکنم پشت میز نشسته بود و کتلتهای سرخ شده را میبلعید.من هم پشت میز نشستم و تنها یک قطعه کتلت سرخ شده را توی بشقابم گذاشتم و همانطور که لقمه ای به دهان میگذاشتم فکر کردم چه خوب که تصمیم داشت از دست پخت من نخورد وگرنه نمیدانم چه اتفاقی میافتاد.هنوز مشغول ور رفتن با کتلت بشقابم بودم که دیگر اثری از کتلتهای روی میز باقی نمانده بود.اخر دست هم خندان به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
-واقعا که چسبید.مدتها بود چنین غذای لذیذی نخورده بودم. غزال!نظرم عوض شد.از حالا لطفا سهمی هم برای من در نظر بگیر وگرنه مثل امروز خودت بی غذا می شوی.
بعد با لبخند مغرورانه ای ادامه داد:
-حالا اگر میل داری میتوانم غذایی برایت اماده کنم تا گرسنه نمانی.
مردد مانده بودم چه بگویم.همان طور که به بشقاب خالی وسط میز نگاه میکردم گفتم:
-نه ممنون . راستش را بخواهید زیاد هم گرسنه نبودم و اعتقاد زیادی به خوردن شام ندارم .
از فردای ان روز تهیه و پخت غذا را به عهده ی من گذاشت.طی چند روز متوجه تغییرات تدریجی رفتارش شدم.به شکل کاملا ملموسی با من اخت شده بود.همیشه شائ و خندان به خانه می امد و رفتار راحت و بی تکلفی داشت بی انکه اعمالش زننده یا توهین امیز باشد.گاهی سر شوخی و خنده را باز میکرد.اما این میان چیزی که مایه ی تعجبم میشد،نگاههای گاه و بیگاهش بود و از ان جالب تر تا میفهمید توجهم را جلب کرده خودش را به کار دیگری مشغول میکرد و تا مدتها نگاهی به سویم نمی انداخت.در عوض من به روش قبلی ام ادامه میدادم و تغییری در رفتارم نداده بودم.تا ان جا که میتوانستم از نامیدنش طفره میرفتم و همیشه اراسته و مرتب جلویش ظاهر میشدم.اما با حفظ حجاب.همه ی روابطم با او طبق اصول و موازینی بود که با یک مرد غریبه و نامحرم رعایت میکردم.خوب میدانستم این طرز برخوردم از چشمش دور نمانده است.حتی گاهی احساس میکردم از این رفتارم به شدت خشمگین و عصبانی میشود.گه گاه ندائی از درونم فریاد می کرد«شاید امیر از رفتار اولیه اش پشیمان شده.»با این که نمیخواستم او به این احساسم پی ببرد اما ارزوی قلبی ام هم غیر از این نبود.دروغ گفتن به خودم کار سختی بود چون بیفایده است کسی بخواهد خودش را گول بزند.من به راستی تحت تاثیر شخصیتش قرار گرفته بودم.در واقع به قصد انتقام و ستیزه جویی شروع به مبارزه کردم اما کم کم چنان دلبستگی و تعلق خاطری نسبت به او در وجودم ریشه دواند که نفهمیدم چه شد.سوالی در ذهنم پیدا شده بود که نکند به دام عشقش گرفتار شده ام.یعنی دوست داشتن همین است که حس میکنم.اما نمیتوانستم یعنی نباید میگذاشتم اینطور شود.او یک بار مرا از خود رانده بود و حالا یک برخورد صمیمی و یا نگاهی خریدارانه نمی توانست نقطه ی اتکایی برایم باشد.از ان مهمتر شاید این رفتارش ریشه در تربیت غربی و ازادش داشت.هرچند که طی ان مدت بی بندوباری خاصی از اوندیده بودم.از خوردن نوشیدنی های الکلی دوری میکرد و هیچ زن یا دختری در اطرافش نبود.همیشه میخواستم نگاهش را شکار کنم تا شاید پی به احساسش ببرم اما تلاشم بیحاصل بود.اغلب نگاهش را از من میدزدید و پنهان میکرد.کاری که از روز اول برایش عادت شده بود.راز نگاهش را نمیفهمیدم.نمی دانستم در صدد است چه چیزی را پنهان کند.اندیشه ای خیر یا پنداری شر.در هر حال همیشه بر رفتارش مسلط بود.کمتر دیده بودم که عملی حساب نشده از او سر بزیند و اولین باری که رفتاری غیرمعقول و نسنجیده از او دیدم به شدت شوکه شدم.
ان روز برای قدم زدن و پیاده روی با دوست هندی ام گیتا از منزل خارج شدم.وقتی به خانه برگشتم امیر روی صندلی مخصوص خودش نشسته بود و البوم عکس های قدیمی که از ایران اورده بودم در دستش دیده میشد.یادم امد وقتی گیتا دنبالم امد تا با او همراه شوم مشغول دیدن البوم بودم و بعد هم به خاطر عجله ای که داشتم فراموش کرده بودم ان را به اتاقم برگردانم.سرخوش از پیاده روی جانانه ام سلامی کردم و بعد از در اوردن کت کلاه زمستانی ام جلو اینه روسریم را مرتب میکردم که تصویرش را توی ایینه دیدم.درست پشت سرم ایستاده بود و سگرمه هایش به سختی درهم گره خورده بود.
ارام به طرفش برگشتم و با حالت استفهام نگاهش کردم.با دست به روسریم اشاره کرد و با ناراحتی عجیبی پرسید:
-ایا این پارچه ای که بر سر کشیده یا مد جدید است؟
همچنان متحیر نگاهش می کردم و از حرفش سردر نمی اوردم.از چشمهایش خشم میبارید.صدایش را بلندتر از معمول کرد و ادامه داد:
-تا به امروز فکر میکردم شما در کشور خودتان همبه این کار مقید بوده اید.
بعد البوم را بالا اورد و به من نشان داد و گفت:
-اما ظاهرا به این نتیجه رسیده اید که فقط من نامحرم هستم.
تازه پی به مقصودش بردم.سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم اما از درون لرزه ای بر اندامم افتاد و ضربان قلبم سرعت گرفت.با سردی پرسیدم:
-همه عصبانیت شما به قول خودتان بر سر این تکه پارچه است؟
-نه!این رفتار شماست که ادم را عصبانی میکند.حالا هم منتظر شنیدن توضیح منطقی این کارتان هستم.
همان طور که از کنارش می گذشتم گفتم:
-بسیار خوب توضیح ان را می شنوید اما حالا نه.وقتی ارام شدید با هم صحبت میکنیم.
تن صدایش را ملایم کرد ولی خطوط چهره اشهمچنان در هم بود.بازویم را گرفت تا من را به سمت خود برگرداند و گفت:
-گوش میکنم.
-از تماس دس

برچسب ها رمان , رمان عاشقانه ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 34
  • بازدید کلی : 5,000